خواب بود یا نه؟
بـــــــــــتــــــــرس
ترسناک ترینها
درباره وبلاگ


سلام ب همگی من پریا هستم از داستان های ترسناک و اجنه خیلی خوشم میاد مثه ی سرگرمی میمونه برام لطفا نظر یادتون نره بوووووووس

پيوندها
سر دنده ال ای دی led
ردیاب مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بـــــــــــت










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 20
بازدید هفته : 34
بازدید ماه : 529
بازدید کل : 13552
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
parya

آرشيو وبلاگ
بهمن 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 20:16 :: نويسنده : parya


17شایدم 18 ساله بودم که دختر خالم اومد دیدن من همیشه این حسو داشتم که یه چیزی دنبالمه و میخوادخودشو به من نزدیک کنه ما هم اینو دستاویز شوخی کردیم و گفتیم حتما یه جن عاشقمه و ازین حرفا کلی مسخره بازی دراوردیم علت وجود این چیز که نمیدونم چیه اتفاقای کوچکی بود که برایم میوفتاد من بچه درسخونی بودم وبیشتر وقتا تا پاسی ازشب درس میخوندم همیشه از تو باغ که خونمون وسطش بود یعنی دورتادورش باغ بود به استثناء حیلط جلو که به جاده ختم میشد و یه حیاط خلوت بقیه فقط باغ بود وباغ بعدشم تا چشم کارمیکرد مزارع برنج که وسط اونم یه باغ پردرخت متروکه بود خلاصه غروب رفتیم حیاط هوا اروم بودو بادی نمیزد ولی من که زیر درخت بودم یه برگ تاکید میکنم فقط یه برگ از اون بالا اروم مث پرکاه میرقصید میوفتاد روسرمن جامو تغییر میدادم تکرارمیشد تاریکترکه شد دیدم از وسط باغ چیزی نزدیک میشه یعنی صدای خش خش برگ خشک زیر پا رو به وضوح میشنیدم ولی میدونستم ادمی اونجا نیس صدا هی نزدیک و دور میشدبعدش سوزشی روی پهلوم احساس کردم به اندازه یه ناخن بلند روی بهلو خراشیده شده بود وجاش یه خط قرمز خون بود نمیدونید چه حالی شدم از ترس فرارکردیم رفتیم بالا من هیچ وقت تنها نمیخوابم اصلا نمیتونم خلاصه اونشبو مجبو ر بودم پیش دخترخالم بخوابم (حداقل 4نفر باید باشند تا من نترسم)ماجرای اصلی تازه ازینجا شروع شد تا حول و حوش یک بیداربودیمو از شیطنتامون گفتیم بعدخوابیدیم تو خواب دیدم دروسط همون باغ یه جوان عصبانی روی یه اسب نارام نشسته و اسب مرتب روی دستاش بلند میشه روی ان جوان به من بود ولی من سر اورا از ÷شت میدیدم وسط سزش کچل و دور سرش موداشت قدش هم معمولی بود رو به من کرد و گفت وقتی ستارهها نشون بدن یا بهم برسن وقتش که بشه میام میبرمت و هیچ چیزم جلودارم نیس وانگارکه عجله داشته باشه با سرعت به سمت همان باغ وسط مزارع رفت من از خواب پریدم و دیدم عقربه ساعت دقیقا رو پنجه حالا از ترس دارم میمیرم یک دفه دیدم دیوارخونه از سمت باغ باصدای شبیه کوبیدن گرز لرزید من با صدای بلند شروع به خواندن حمد وقل هوالله کردم اونموقع ایه های موثرتررا نمیشناختم تا خود ساعت 6صدای قدم زدن و خرد شدن برگ به زیر پا زیر همان پنجره ادامه داشت بعد قطع شدBig Grin



نظرات شما عزیزان:

مهدی
ساعت22:36---18 بهمن 1392
نه خوب نبود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: